عشق مامان و بابا،رهام عشق مامان و بابا،رهام ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
روشا کوچولوی ماروشا کوچولوی ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

رهام هستي مامان وبابا

آخرين پست سال ٩٦

سلام و درود فرشته هاي قشنگم سلام عزيزاي دلم چقد خوبه كه هستيد و كل وقتمو پر ميكنيد طوري كه فرصت نميكنم بيشتر ازدو يا سه تا پست در سال بزارم واقعاً اينقد فول تايم شدم و روزها تند تند ميگذره كه انگار همين ديروز بود آخرين پست سال ٩٥و نوشتم امسال هم با خاطرات شيرين گذشت و خدارو شكر ميكنم  كه كل خانوادم صحيح و سالم كنارم هستن و از داشتن شمادوتا قندعسل روزي هزاربار خداي مهربانم رو شكر ميكنم رهام مامان ،قشنگم خوشحالم كه ديگه كاملاً باسواد شدي و ميتوني تمام كلمات و راحت بخوني اين روزا حسابي با درس و مشقت سرمنو هم گرم كردي و منم پابه پاي تو كلاس دوم و گذروندم  معلم كلاس دومت خانوم كاظم زادست كه برات خيلي زحمت كشيدن هنوز هم دوست ...
27 اسفند 1396

تولد 7سالگی رهام عزیزم

رهام مامان سلام عزیزدلم انگار همین دیروز بود که شروع به وبلاگ نویسی کردم و اولین سال تولدتو ثبت کردم چقد زود گذشت کودکی تو ... نازنینم ؛مهربونم روز به روز قدمیکشی و بزرگ میشوی و من از نگاه کردن به قامت زیبایت حض میکنم و پیشانی شکر به زمین میگذارم از سن خیلی پایین لقب مهربان برازندت بود و الان این مهربانیت روز به روز مشهودتر میشه احساسات پاک و کودکانه ات منو به وجد میاره غلیان احساساتت منو متحیر میکنه مگه میشه با این سن کم و با توجه به جنسیتت این همه احساساتی و مهربان بود مگه داریم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!الهی من دورت بگردم مهربانم همدم و مونس من، هرچی از مهربونی و اخلاق خوبت بنویسم کم نوشتم تمام همکلاسیهات و مادر دوستات هم با من هم عقیده ...
2 آذر 1396

تولدیک سالگی فسقلی خونه

روشای نازنینم دخترشیرین زبونم چه خوب شد که تو فرشته، قسمت خونۀ ماشدی این پست مخصوص روزمیلاد تو عزیزدلمه نمیدانم تورا به اندازه ی نفسم دوست دارم یا نفسم را به اندازه ی تو!؟ نمیدانم.. چون تو را دوست دارم نفس میکشم یا نفس میکشم که تو را دوست بدارم!؟ نمیدانم.. زندگیم تکرار دوست داشتن توست؛ یا تکرار دوست داشتن تو،زندگی ام! تنها میدانم: که دوست داشتنت لحظه، لحظه لحظه ی زندگی ام را می سازد و عشقت ذره، ذره ،ذره ی وجودم را! تزئینات تولد که همه کار خودم بود 27فروردین 96 به خاطرمشکل دستت بردمت دکتر موقع برگشتن خیابون بوعلی تو بغلم برا اولین بار بهم گفتی مام...
9 آبان 1396

عیدسال1396

  سلام عروسکای نازم فرشته های قشنگم مامان و حسابی گرفتارکردید وقت سرخاروندن هم ندارم اینه که کمتر فرصت میکنم به صفحه مجازیتون بیام و خاطراتمون رو ثبت کنم امان از پیشرفت تکنولوژی که اصلا" دوست ندارم این همه تغییر رو قبلا"خیلی ارتباطات شیرین تر بود و وقتها بازتر الان با اومدن تلگرام اینستا و غیره و غیره همه سرا تو گوشیه و وقتا پر، منم مستثنی نیستم و جزء همین جماعتم ولی قدیما دوستان نی نی وبلاگی بیشتر مینوشتن من جمله خودم ولی الان.....   بگذریم خوشگلای مامان این پست مخصوص عید96هست و سفرهایی که رفتیم رهام و روشا با هم اولین سفربه اصفهان رو تجربه کردن روشا در آستانه ی یکسالگی تو 10ماهگی و رهام سن 7سالگی، 7روز اصفها...
17 مرداد 1396

آخرین پست سال95 پیشرفتهای قندعسلا-سفرکیش-بهمن95

سلام مهربونای مامان پسرعزیزم باورم نمیشه چقد زود بزرگ شدی دیگه کاملاً میتونی بخونی و بنویسی درحد بچه کلاس سوم پیشرفت داشتی که مدیون استادبزرگ جناب آقای جهانی هستیم ...رهام جون برا جشن الفبا باید کنفرانس راجع به گوش ارائه بدی  البته دومین کنفرانست محسوب میشه اولیش راجع به عنکبوت بود که سرکلاس برا دوستات و آقای جهانی ارائه دادی دورت بگردم که ظرف48ساعت آماده کردی تحقیقت رو..الانم ازت میپرسم چرا آقای جهانی شما رو انتخاب کرده میگی چون من هم علمشو دارم هم هوشم زیاده قربونت برم شیرین زبونم...رهام به دوست صمیمی هم میگی صمینی رهام یکی یکی دندوناش می افته موقع عکس گرفتن هم ناراحته خندیدن و پیدا شدن دندوناشه روشا یکی یکی دندوناش دار...
23 اسفند 1395

جشن دندونی روشا

سلام سلام صدتاسلام هزارو سیصدتاسلام من اومدم بادندونام میخوام نشونتون بدم صاحب مرواریدمنم آروم آروم و بی صدا شدم جزء کباب خورا دخترنازم 1395/9/17بلاخره مروارید تو صدف رو نمایی شد به فاصله یک هفته صاحب دوتا مروارید خوشگل شدی روشا جونم 23ام دی ماه 95 برات جشن دندونی گرفتم خیلی خیلی بهمون خوش گذشت کلی رقصیدیم و کیف کردیم یه سری عکساتو برات میزارم لباسای جشنت که همه رو خودم درست کردم تزیینات جشنم همه رو خودم برات درست کردم قسمت خوشمزه جشن اینم از آش خوشمزه ای که مامان پروین برامون درست کرد(البته دومین آشت شد تازه بدقلقیات شروع شده بود lمامان جونم خونه خودش...
23 بهمن 1395

چهاردهمین سالگردازدواجمون

قندعسلای مامان امسال سالگردازدواجمون رنگ و بوی دیگه ای به خودش گرفته بود یه نفر به جمعمون اضافه شده و شیرینی زندگیمونو چندبرابر کرده سالگرد ازدواجمون مصادف با شب کریسمس هستش به همین بهانه لباسای کریسمسی و کلاه براتون درست کردم درسته کریسمس ربطی به فرهنگ ما نداره ولی چه اشکالی داره بهانه ای برای عکس گرفتن منم که عشق عکس و عکاسی لباسایی که براتون آماده کردم کیک چهاردهمین سالگردعشقمون کادوهای من به بابا ماچهارنفر شبی بود برفی هوا سرد بود و کولاک بهانه ای برای با هم بودن! زیر چترم تا پایان کوچه همراه شدی کاش هوا همیشه سرد و برفی باشه تا من و تو بهانه ای برای با هم بودن داشته باشیم! همسرعزیزم ممن...
8 بهمن 1395

اولين يلداي چهارنفره ما

  شب یلداست؛ شبى که در آن انار محبت دانه مى شود و سرخى عشق و عاطفه، نثار کاسه هاى لبریز از شوق ما؛ شبى که داغى نگاه هاى زیباى بزرگ ترها در چشمان کودکان اوج مى گیرد و بالا مى رود.   سلام كوچولوهاي قشنگ مامان چقد خوبه كه هستيد فرشته هاي نازم ..به قول يكي از دوستاي عزيزم آدم دختردار كه ميشه انگاري هنرمندتر هم ميشه🙈با وجودي كه اصلا"خیاطی بلد نیستم و هیچ سر رشته ای ندارم اولین دامن توتو رو برات درست کردم وای که چقدلذت بخش بود رهام كلاس اوليه وسرم شلوغه ولي سعي خودموميكنم برا توخانوم كوچولو كم نذارم چندتا عكس از شب يلدا براتون ميزارم👇 لباساي شب يلداي دختر وپسرم كه خودم باعشق براتون درست كردم ...
30 دی 1395

وروجکای مامان مونا

روشای کوچولو و دوست داشتنی من سلام عزیزتر از جان از اواخر شهریور دیگه شیرمامان و نخوردی خیلی بدقلقی کردی به هر طریقی خواستم شیرخودمو بخوری نشد بابا برات شیرخشک خرید و دیگه رسما شیرخشکی شدی ولی منم که سرتق, شیرخودمو میدوشیدم روزی 3بار بهت میدادم ولی واقعا برام سخت و دشوار بودم چون شیرم خیلی زیاد نبود کلافه بودم مامان بزرگاتم که کلی غصه میخوردن یه روزای از شدت درد سینه هام که شیرجمع میشد و تو نمیخوردی گریه میکردم لجم میگرفت شیرخشک به اون بدمزگی رو ترجیح میدادی ...دلم میگرفت دیگه تو بغلم بهم خیره نمیشدی و شیرنمیخوردی روز به روزم لاغرمیشدی انگاری که شیرخشک بهت نمیساخت بامشورت پزشکت غذای کمکی رو شروع کردم زودتر از موعد یعنی از 5ماهگی بعداز نزدیک...
11 مهر 1395

1395/6/15جز بدترین روز زندگیم رقم خورد

رهام قشنگم سلام دردت به جونم الهی که من بمیرم برای تو که با این سن کمت مجبور شدی چندبار اتاق عمل و تجربه کنی ( دوبار بیهوشی بگیری تموم عذابهایی که از اول نوزادیت با تنگی مجرا و ختنه و فتق عذاب کشیدی و به خاطر تنگی مجرات ختنه اولت درست انجام نشد و پارسال مرداد 94مجبور شدیم مجدد ختنت کنیم که اینبار دکتر مجبور شد بیهوشی بهت بده چه روزای سختی بود مرداد 94یه اتفاق بدم افتاد که روز تولد5سالگیت تیرکمون زدی تو چشم خودت اینا خلاصه روزهای سخت ما با رهام کوچولو بود تا مرداد 95)من به خاطر سرماخوردگی بردمت دکتر اونجا یهو یادم افتاد به دکترت گفتم خیلی دیر ادرار کردنتو میگی و تا برسیم دستشویی یه کم شورتت خیس میشه البته نه همیشه بیشتر موقع تماشای فیلم و با...
17 شهريور 1395