عشق مامان و بابا،رهام عشق مامان و بابا،رهام ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره
روشا کوچولوی ماروشا کوچولوی ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

رهام هستي مامان وبابا

1395/6/15جز بدترین روز زندگیم رقم خورد

1395/6/17 2:36
847 بازدید
اشتراک گذاری

رهام قشنگم سلام دردت به جونم الهی که من بمیرم برای تو که با این سن کمت مجبور شدی چندبار اتاق عمل و تجربه کنی ( دوبار بیهوشی بگیری تموم عذابهایی که از اول نوزادیت با تنگی مجرا و ختنه و فتق عذاب کشیدی و به خاطر تنگی مجرات ختنه اولت درست انجام نشد و پارسال مرداد 94مجبور شدیم مجدد ختنت کنیم که اینبار دکتر مجبور شد بیهوشی بهت بده چه روزای سختی بود مرداد 94یه اتفاق بدم افتاد که روز تولد5سالگیت تیرکمون زدی تو چشم خودت اینا خلاصه روزهای سخت ما با رهام کوچولو بود تا مرداد 95)من به خاطر سرماخوردگی بردمت دکتر اونجا یهو یادم افتاد به دکترت گفتم خیلی دیر ادرار کردنتو میگی و تا برسیم دستشویی یه کم شورتت خیس میشه البته نه همیشه بیشتر موقع تماشای فیلم و بازی با دوستات و وقتی که مهمون داریم ...خلاصه دکتر گفت بهتره آزمایش ادرا و سونوگرافی انجام بدید منم سریع هر جفتشو انجام دادم دکترسونوگرافی گفت یه مقدار کلیه هات بزرگتر از حد معمول شده ولی جای نگرانی نیست منم بردم به دکترت نشون دادم ایشونم تایید کردن وگفتن بهتره که پیش فوق تخصص کلیه اطفال هم ببرم و نظرشونو بپرسم با چه بدبختی بعداز چند هفته با کمک مامان زهرا تونستیم وقتو بگیریم شنبه 13شهریور بردیمت پیش دکترعماد ممتاز و ایشون سونو رو دیدن و دستور عکس رنگی از کلیه رو دادن تا ببینیم رفلاکس کلیه داری یا نه... منم غافل از همه جا سریع با خاله جون (که الهی من دورش بگردم همه جا تو هر شرایطی کنارمونه )وشما و روشا جونم رفتیم رادیولوژی کلی اصرار که آقا همی الان این عکسو بگیرید من خیالم راحت شه آقایی که پشت پیشخوان نشسته بود گفت خانوم خیلی عجله نکن عکس راحتی نیست فردا 6عصربیارش یه لیست هم بهم داد گفت اینارو تهیه کن باخودت بیار ی کم نگران شدم برگه رو خوندم دیدم نوشته سوند و ست اورولوژی و یه سری دارو که من سردرنمی آوردم اومدم خونه به مامان زهرا گفتم عکس رنگی نوشته از لحن صحبت کردنش ی چیزایی دستگیرم شد که خیلی سخته و اذیت میشی با پدرجون و بابا مشورت کردیم قرار شد اول ببریم پیش دکتر باب الحوائجی که جزء بهترین و قدیمی ترین دکترا محسوب میشد ایشون هم نظرشون رو بدن اینا رو که دارم برات مینویسم از شب شنبه دیگه من دلهره و اضطراب شدیدی  داشتم نه تنها من کل خانواده.. بابا جون از مرغداری اومد و شما به اتفاق مامان زهرا و پدرجون رفتید پیش دکتر باب الحوائجی که از دوستای پدرجون بودن ایشون هم دستور عکس رنگی داده بودن منتهی چون بابا به شما قول داده بود ببرتت جوجه ها رو ببینی کلی هم گریه کرده بودی که عکس بمونه فردا بابا هم قبول کرده بود(شنبه 13شهریور اولین دوره جوجه ریزی باباجون بود و شما دوست داشتی بری اونجا)منم تماس گرفتم عکس گرفتنتو انداختم برا دوشنبه 6عصر وااااااای که چه عصر بدی بود با بابا اومدین منم اینقد استرس داشتم از شنبه خونه مامان پروین بودم خاله سریع بردت حموم دوش گرفتی آماده شدیم برا رفتن بهت قول داده بودم ست آشپزخونه برا مدرسه رفتنت بخرم (از اسباب بازیهایی که چیزای ریزه پیزه داشته باشه خوشت میاد خونه خاله نرگس با ست آشپزخونه ساغر بازی کرده بودی خیلی خوشت اومده بود منم گفتم کادوی مدرسه رفتنت برات میخرم)نرگس عزیزم دوست قدیمی من وقتی فهمید میخوایم بریم برا عکس گرفتن گفت ساغر و میارم ی کم حواسش پرت میشه قرار شد لوازمم نرگس جون زحمت بکشه که خودشم یه تیکشو کادو برات خرید..بابا به چه سختی داروهاتو پیدا کرد سایتی بود و سایت قطع بود لوازم و که خریدیم دیدم چقد وحشتناکه سوند و یه سری شیلنگ و آمپولو فشارم افتاد خدایا اینا دیگه چیه آخه چراااااا مگه پسر کوچولوی  من چقد جون داره تنم لرزید حالم طوری شد که مسئول صندوق داروخونه گفت خانوم برو کارتو انجام بده بعد بیا پرداخت کن خیلی شلوغ بود ...رفتیم رادیولوژی نرگس و ساغر منتظرما بودن نشستیم تا صدامون کردن احساس کردم قلبم کند میزنه پاهام جون نداشت رفتیم اتفاقا تکنسینی که عکسو میگرفت دوست پدرجون بود رفتیم تو اتاق تا گفت بزاریدش رو تخت گریه کردی خیلی ترسیده بودی الهی که من برات بمیرم به چه سختی خوابیدی چندتا عکس اول و گرفت وای خدا واااااااااای خدا چقد سخت بود الهی که هیچ مادری این صحنه ها رو نبینه لوازم سوند و آورد رهام معذرت میخوام ازت به جون خودت من فقط نگران سلامتیتم الانم که دارم برات مینویسم به پهنای صورتم اشک میریزم آقای پیری اومد سفارشی کارو انجام بده سوند کوچیک آورد خاله و بابا پاهات و گرفتن منم دستاتو جررات نداشتم نگاه کنم ببینم چیکار میکنه فقط تا شروع کرد جیغی زدی که بعدا نرگس گفت من اومدم طبقه بالا به صدای جیغ رهام ...چندلحظه نگذشته بود  شنیدم که میگه نمیشه باید دوباره بزنم دیگه نفسام درنمی اومد خداااایا یکی دیگه از اتاق اومدم بیرون با صدای بلند گریه میکردم  رهام داد میزد صدام میکرد رفتم پیشش سوند و میخواست عوض کنه بچم از حال رفته بود الانم نمیتونم بنویسم یادآوریش عذابم میده یکی دیگه زد منم بلند میگفتم صلوات بده سوره ناس و بخون حالت بد شده بود گفتی مامان بخون یادم بیاد برات خوندم تند تند میخوندی رهام بی اغراق میگم فک کنم تو نیم ساعتی که عکستو گرفت من دوسال پیرتر شدم شکستم اینقد که تو درد کشیدی اتاق عمل رفتی دوبار ختنه شدی اصلا دردی که اون روز لعنتی کشیدی رو تجربه نکردی مامانت بمیره الهی....نرگس شام بردمون خونه خودش شما با ساغر بازی کنی منم اصلا جون نداشتم اینقد استرس داشتم به روشا هم منتقل شده بود طفل معصوم شیر نمیخورد از طرفی خیالم راحت شده بود تموم شد فقط نگران جوابش بودم 24ساعت بعد جواب و میداد آخر شب اومدیم خونه رهام جیش داشت و ما هم غافل از همه جا فک کردیم الان راحت جیش میکنه از ساعت 12تا 3صب من و بابا تو دستشویی بودیم و شما فریاد میزدی و من گریه میکردم دردو بلات تو سر من چقد درد کشیدی چقد فریاد کشیدی ای خدا شکرت شکرت ولی واقعا اون لحظه به زمین و زمان بد وبیرا میگفتم میلرزید طفل معصوم من خلاصه بعد از 3ساعت با داد و فریاد جیش کرد و خوابید صب شد چه صبحی از 9صبح تا 10شب رهام گریه کرد و منو باباش و مامانم و مامان زهرا و خاله پریوش التماسش کردیم جیش کنه نمیتونست تو وان نشست ،حموم رفت، دستشویی نشد که نشد به جرااات میگم بدترین روز زندگیم بود اینقد که بچم درد کشید و گریه کرد یه تایم خیلی طولانی...عکسشم گرفتیم و خداروشکر سالم بود نمیدونم کار درستی بود این همه پیگیری یا نه از یه طرف خیالم راحته ولی از طرفی میگم شاید من حساسیت بیخود دارم رهاااااام مامان دورت بگرده که وقتی اشکامو میدیدی میگفتی درد ندارم گریه نکن من پیش مرگت بشم که اینقد با احساسی ...رهام خدا رو هزاران بار شکر که تنت سالمه خدایا همه بچه ها رو محافظت کن..رهام من اصلا موی سفید تو سرم نداشتم بعد از این جریان چندتا موی سفید تو سرم دیدم واقعا شکستم

ست آشپزخونت

 

پسندها (2)

نظرات (3)

مونا
17 مهر 95 13:04
اخییییییی عزیز دلم.این پست و که خوندم کلی گریه کردم.الهی فدای رهام کوچولو خداروشکر که سالمه.ایشالا هیچ وقت این روزارو تجربه نکنی دوباره مونا جون
مامان مونا(✿◠‿◠)
پاسخ
ان شالله مرسی عزیزم
روشنا
24 مهر 95 0:33
سلام منا جون خوبی عزیزم الهی بمیرم واست رهام من خداروشکر که خوبی قهرمان کوچولو دلم واست یه ذره شده
هستی
19 آبان 95 13:15
وای چه پسر کوچولوی خوش تیپی