اشك پدر براي پسر
سلام خوشگل مامان
رهام مامان ديروز ظهر كه از سر كار برگشتم ديدم با مامان جون تو تراس خونه وايستاديد و به كبوترات نگاه مي كردي كه اومده بودن دون بخورن. تا ما رو ديدي داد زدي مونا مونا قربونت برم كه ياد گرفتي اسمم و صدا مي زني فك كنم از بابايي ياد گرفتي تو خونه اسمم و صدا مي زنه تو هم ياد گرفتي واااااااااااااااااااااااااااااااااااي كه نمي دوني چقد كيف داره وقتي ميگي مونا قند تو دلم آب ميشه.مرسی قند عسلم
و اما ديشب رهامي يه عادت بدي كه داري (البته بد نيست چون من اذيت ميشم ميگم بد .اين اقتضاي سن توكه بخواي شيطوني كني) موقعي كه مي خوام پمپرزتو عوض كنم داستان داريم من بدو رهام بدو بابا بدو كلي مي خنديم ولي يك ربع كه مي گذره از ترس اينكه خرابكاري كني منو بابايي يه كم جدي تر ميشيم گوشي دستت ميدم كارتون آهنگ اسباب بازي...... هيچ كدوم كارساز نيست ديشب ساعت يك شب بود كه ديگه بابايي قاط زد ويه جيغ بنفش كه تو يه دفه ترسيدي و نفست بند اومد وااااااااااااااااي من كه دلم ريش ريش شد برا بغض کردنت الهي مامان فدات شه بابايي منظوري نداشت بهش حق بده خيلي اين روزا گرفتار و درگيري زياد داره ولي خب توهم گناهي نداري كه مامان جون ببخشيد .حالا ديگه كي اشكاي بابايي و جمع مي كنه گرفتت بغل و شروع كرد آروم اشك ريختن و خودشو سرزنش كردن منم گفتم بابا خودتو اذيت نكن خب توهم نخواستي كه بترسه بغلش كه بودي هرچي بهت مي گفت با بغض مي گفتي بَيه منم اينقد دلم سوخت چراغا خاموش بود منم يواشكي اشكام سرازير شد چقد دوست دارم اين حس زيباي مادر بودنو چقد شيرينه آدم حتي طاقت بغض جيگرگوششو نداره .بلاخره خوابت برد و همچنان بابا ناراحت از كارش كنارت دراز كشيده بود و دستت تو دستش بود و چشاش خيس قربونت برم كه اينقد پدر دل نازكي هستي دوست دارم همسر عزيزم ساعت 4 صبح بيدار شدم ديدم بابايي همچنان بيداره و خوابش نبرده قدر پدرتو بدون عزيزم خيلي دوست داره.
امروزم نهار و شام خونه سه قلوها دعوتیم مطمئنم که بهت خوش می گذره کلی باهم بازی می کنید