عشق مامان و بابا،رهام عشق مامان و بابا،رهام ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره
روشا کوچولوی ماروشا کوچولوی ما8 سالگیت مبارک

رهام هستي مامان وبابا

خاطرات 17ماهگي)عاشورا-تاسوعاي حسيني-محرم1390

1390/9/22 10:37
581 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به گل پسر ماماني

رهام جون اين دو روز تعطيلي آقايي كردي من و زياد اذيت نكردي .مامان جون نمي دونم تو وبلاگت نوشتم يا نه.ولي  برا توضيح نذريت باز برات مي نويسم .وقتي فهميدم خدا تو رو به ما هديه داده رفتيم پيش يه دكتر مثلاً خوب گفت حتماً بايد آزمايش سندرم بديم.تو شهر خودمونم نميشد مجبور شديم بريم تهران(اون موقع مادرجون اينا كرج زندگي مي كردن) رفتيم بيمارستان پارس آزمايش خون و سونو انجام داديم.گفتن خون بايد بره آلمان برا آزمايش.ما هم كه از استرس داشتيم سكته مي كرديم آخه از هركي مي پرسيدم مي گفت ما همچي آزمايشي نداديم.خلاصه جونم برات بگه چه روزايي رو گذروندم بماند.قرار شد جواب آزمايشو خود بيمارستان برامون پست كنه منتهي از وقتي كه گفته بودن جواب مياد يك هفته اي گذشته بود هر چي هم زنگ مي زدم بيمارستان جواب درستي نمي دادن مي گفتن نمي دونيم چه مشكلي هست من كه داشتم سكته مي كردم.يه روز خونه مامان جون بودم تلفن خونه زنگ خورد پريوش جون گوشي و بر حسب اتفاق روي آيفون جواب داد اون طرف خط يه آقايي با لهجه خاص خودش گفت من دكتر برادران هستم از آلمان اسم منو گفت و خواست با خودم صحبت كنه وقتي اسم آلمان و آورد من كل بدنم يخ كرد .خيلي ترسيدم نمي تونستم رو پاهام راه برم چاردست و پا رفتم سمت گوشي اولش بهم گفت نگران نباش بيبيت سالمه انگار تموم دنيا رو بهم دادن .يه توضيح مختصر دادو عذرخواهي كرد كه جوابو دير ارسال كردن ازم خواست آدرس ايميلمو بدم جواب و برام ايميل كنن.(واقعاً حس مسئوليت اون طرفيا رو مي بيني مامان جون).اين آزمايش هزينش به كنار كه فداي يه تار موت استرسش باعث شد داغون شم همون موقع نذر كردم روز سوم عاشورا قيمه بدم. گفتم دكتر مثلاً خوب آخه منو خيلي ترسوند دكترمو كه عوض كردم بعداً متوجه شدم اين آزمايشو خانومهاي سن بالا بيشتر بايد بدن  و اين خانوم با بيمارستان قرار داد داشته يه پورسانتي مي گرفته بابت مريضايي كه مي فرستاده اونجا .بگذريم

پدرجون و عمو حسام هم تصميم گرفتن روزعاشورا قربوني بكشن كه امسال سال دوم بود(البته من يك سال نذر داشتم كه قرار شد تا وقتي توانشو داريم اين نذر و ادامه بديم). دلم نيومد از قربونيت عكس بگيرم خيلي طفلكي مظلوم بود تو هم اصلاً ازش نمي ترسيدي

ديروز صبح با هم رفتيم مراسم عزاداري نگاه كنيم خيلي خوشت اومده بود دوست داشتي وسط جمعيت بدو بدو كني و با صداي بلند بخندي.الهي مامان فداي شيطنتات

هركاري كردم نذاشتي لباساي سقاي تو تنت كتن وروجك

و اما عكس

اينم عكس خورد كردن گوشت قربوني كه ديشب ت خونه مادر جون تموم شد امشب بايد خورشتمونو بپزيم كه مامان جون و مادر جون زحمتشو مي كشن خواستيم بديم بيرون كه عمو حسام و البته نظر خودم اين بود كه خودمون بپزيم مزش بيشتر.خدا قبول كنه اين نذري رو

صورت ماهتو مي بوسم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

زهره مامان هلیا
17 آذر 90 20:03
نذرتون قبول درگاه حق بشه انشالله 17 ماهگیتم مبارک عسلی


مرسي خاله جون
مامان آريا
19 آذر 90 10:51
عزيزم نذرتون قبول باشه اميدوارم رهام جون هميشه صحيح و سالم باشه
خاله قربونت برم عكسات خيلي نازو خواستني بود


سلام معصومه جون.مرسي عزيزم
مامان الینا
19 آذر 90 12:27
سلام مامان رهام نذرتون قبول انشاالله که خدا رهام ناز وخوشگلتون روبراتون نگه داره ومایه افتخارتون بشه مرسی از اینکه حالمون رو پرسیدید


سلام عزيزم.مرسي اميدوارم همين طور كه شما گفتيد بشه.آمين
مامان آروین
19 آذر 90 13:23
سلام عزیزم
نذرتون قبول باشه ایشالا رهام جون زیر سایه بابا و مامان عزیزش همیشه شاد و سلامت باشه عکساشم خیلی قشنگ و نازه
از طرف من رهام جونو ببوسش


ممنونم خاله جون.چشم


مامان آترینا
20 آذر 90 0:28
گل پسرم نذرت قبول، ماهگردت مبارک


سلام خاله جون ممنون از لطفتون
زهره مامان هلیا
20 آذر 90 21:45
مونا جون ممنون از توجهت عزیزم صبا کوچوکوی ما به خاطر یه بیماری مادرزادی که به خاطر ازدواج فامیلی خواهرم پیش اومد وقتی 7 سالش بود فوت کرد


روحش شاد.خيلي ناراحت شدم
مامان هامان
21 آذر 90 12:49
نذرتون قبول عزیزم

مرسي خاله جون