خاطرات 15ماهگی
سلام فندق من
مامانی جدیداً خیلی با مزه حرف می زنی تموم کلماتی و که تلفظ می کنی وبلدی می کشی مثلاً
می گی ماماااااااااااااااااااااااااان.باباااااااااااااااااااااااااااااااااااا.دَدَََََََََََََََََََََدَدَدَدَر.قان قاااااااااااااااااااااااان.به بببببببببببببببببببببببه.جیدددددددددددددددددددددددر(جیگر).اسم بابا جونم یاد گرفتی میگی حَدَن. خیلی شیرین حرف می زنی منم قند تو دلم آب میشه اسم منم نصفه تلفظ می کنی میگی مو لبای کوچولوتم غنچه می کنی الهی من فدای حرف زدنت بشم عزیز دلم.
رهام جون پریشب شام خونه مامان بزرگ من دعوت داشتیم.حسابی خاله و دایی های منو سرگرم کرده بودی همه فامیل دوست دارن و من هم از خدای بزرگ ممنونم که تو فرشته کوچولو رو به من داده این عکسارو هم موقع رفتن ازت گرفتم .ولی موقع عکس گرفتن خیلی شیطونی می کنی تا می بینی دوربین دستمه بدو بدو می کنی و تموم عکسات تار میشن.
خوشگل من اين عكسم خونه آوا و آيدا ازت گرفتم كلي عكس گرفتيم ولي يه دونشم خوب نشد اينقد كه شيطوني كردي روي صندلي تُن تُن خودتو تكون ميدي و هر لحظه احتمال افتادنت هست همه رو
مي خندوندي با اين كارت
قند عسل موقعي كه مريض بودي برات نذر كردم خوب شي ببريمت امامزاده عبداله با دستاي خودت نذرتو بندازي با بابايي برديمت خيلي خوش گذشت تو هم كه عاشق نور و روشنايي اونجا چراغارو ميديدي دست و پا مي زدي و ذوق مي كردي منم ديدم خيلي از روشن خاموش شدن چراغا لذت
مي بري يه ريسه رنگي داشتم(مال عروسيمه ) موقعي كه برگشتيم خونه آوردم زدمش به برق و گذاشتم جلوت خيلي خوشت اومد به باباجون گفتم برات يه اسباب بازي كه چراغ دار باشه بگيرم .تو اين حرفا بوديم كه يه دفعه تو جيغ زدي و ما رو ترسوندي فك كنم دستتو يه لحظه برق گرفت الهي بميرم برات خيلي ترسوندي ما رو خودمو كلي سرزنش كردم بخاطر اينكه اين كارو كردم اينم عكس رهام جون بابابايي
رهام جون عاشقانه دوست دارم.