عشق مامان و بابا،رهام عشق مامان و بابا،رهام ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
روشا کوچولوی ماروشا کوچولوی ما، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

رهام هستي مامان وبابا

خاطرات 15ماهگی

1390/8/25 11:58
593 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بهونۀ زندگیم

رهام جون ببخشید که چندوقته نتونستم برات چیزی بنویسم ماه آبان ماه خوبی برای من نبود خودم که کلاً مریض بودم تو هم که دیگه هیچی ..........رهام جون ١٨آبان شام خونۀ خاله مرجان دعوت داشتیم خیلی خوش گذشت ولی موقع برگشتن تو ماشین خیلی نق زدی بعد خوابت برد ساعت ١٢ بود که رسیدیم خونه یهو بلند شدی وای الهی مامان بمیره برات هرچی خورده بودی آوردی بالا تا صبح نه خودت خوابیدی نه من و بابا بیرون روی و تهوع بی حال بی حالت کرده بود ٣تا کاکائو خوردی پیش خودم گفتم حتماً به خاطر خوردن کاکائو اینجوری شدی بلاخره اون شب صبح شد خاله پریوش اول صبح زنگ زد که دانشگاه کلاسم تشکیل نشده میام رهام و خونۀ خودتون نگه میدارم گفتم بیا ولی من سرکار نمیرم رهام و می بریم پیش دکترش پریوش جون اومد خیلی ناراحت شد گریش گرفته بود .من و بابایی بردیمت دکتر گفت ویروسِ برگشتیم خونۀ مامان جون الهی مامان بمیره برات اولین بار بود اینقد بی حال بودی بغل هیچکس هم نمی رفتی جز منو بابا ١٩آبان هم حالت بد بود یعنی خیلی خیلی بد بود طوری که منو مامان جون هم مریض شدیم شب دوم مریضیت هم باز تا صبح نخوابیدی صبح زود دیدیم از بینیت خون میاد دیگه طاقتم تموم شد زدم زیر گریه داشتم دیونه می شدم.جمعه بود زنگ زدم به دکترت گفت کلینیکم گفتم رهام یه قطره آب می خوره کلی بالا میاره خون دماغ شده گفت سریع بیارید ببینمش بابایی و مادرجون بردیمت کلینیک دکتر ت گفت  چون موقع گریه کردن اشک داره چشماش(قربون چشماش برم من)
نمی خواد براش سرم بزنیم برات نوشت گفت اگه تا ظهر ٨بار بالا آورد سرمشو بزنید ولی برات یه دونه آمپول زدتهوع زدیم.مامان بمیره برات نمی دونی چقد گریه کردم جمعۀ خیلی بدی بود دکتر برا من دو روز مرخصی نوشت گفت باید پیشت باشم.اون شب هم حالت بد بود تا صبح نخوابیدیم ٣شب بود نخوابیده بودیم و تو فقط بغل من آروم می شدی دیگه دستام جون نداشت مثل آدمی که بعد از سالها کوه نوردی می کنه دست و کمرم دیگه جون نداشت بغلت کنم ولی با هر بدبختی بود آرومت می کردم.شنبه هم حالت خوب نبود من خودم تو این ٤روز ٢کیلو کم کردم تو هم که خیلی لاغر شدی عکسای شب مهمونی خاله مرجان و نگاه می کردم خیلی قیافت عوض شده الهی من فدای اون صورت ماهت شم.تو این ٤روز رو هم  ٥قدم راه نرفتی خیلی ضعیف شدی رو پاهات نمی تونستی وایسی .الان که دارم اینا رو برات
می نویسم حالت خیلی بهتر شده خدا رو شکر.

رهام جون یه معذرت خواهی هم بهت بدهکارم ماهگرد این ماه و نتونستم برات کیک بگیرم ببخشید مامان ١٤آبان من سخت مریض بودمو زیر سرم نتونستم جبران می کنم برات عزیز دلم .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)