لواشک خوردن رهام
سلام لوبیای من
رهام عزیزم دیروز مهدیار اومده بود خونه مامان جون اینا نمی دونی چقد شیطنت کردی رهام یه کم برمی گردم به عقب روزی که تو به دنیا اومدی چون خیلی وقت بود ما بچه کوچیک نداشتیم تجربه همه كم بود اين شد كه تو شير منو تا 11 روز نخوردي (طنازم که از موقع به دنیا اومدنش پیش ما نبود )آخرین بچه خاله پریوش بود که الان ٢٢ سالشه روز تولدت من بعد از عمل حوصله نداشتم مادرجون گفت بهت شیر بدم منم گفتم خستم اونارم دلشون به حال من سوختو اذیتم نکردن تو ساعت ١١.٢٠صبح به دنیا اومدی شب ساعت ١١ درد من شروع شد و تو هم گریه هات شروع شد و گشنت بود منم شیر نداشتم خیلی شب سختی بود بلاخره صبح شد ولی چی به من مامان بزرگات گذشت بماند. صبح دیدیم تو دیگه طاقت نداری منم زنگ زدم با گریه به لیلا جون(خاله من مامان مهدیار اون موقع مهدیار ١٠ماهه بود) که رهام گشنس بیا خونه ما ما هم داریم میریم خونه طفلی قبل از ما رسیده بود خونه جونم واست بگه رهام جون سه چهار روزی لیلا جون بهت شیر داد بعد از سه روز منم شیر داشتم ولی تو نمی تونستی شیر منو بخوری منم همش گریه می کردم از من بدتر مامانم بود خیلی غصه می خورد بعداً برام تعریف کرد می گفت می رفتم تو تراس می شستم سیر گریه می کردم که تو متوجه نشی لیلا جون تا ١١ روزگیت می اومد بهت شیر میداد روز دوازدهم تولدت بلاخره شیر منو خوردی الانم تو با مهدیار یه جورایی برادرین
تو اين عكسم مهديار از گوشات خوشش اومده بود هي گوشاتو مي كشيد
اینم عکس دوبرادر
رهام جون اينجا به من اخم مي كردي
رهام جون اينجا داري ففاشك مي خوري خيلي دوست داري مامان جون برامون درست كرده