محرم1392
سلام بر حسین(ع)
رهام عزیزم سلام قربون دلت برم که من ساده لوح فک میکردم کوچیکه ولی اشتباه میکردم دلت به وسعت و پاکی دریاها و آسمانه عزیزمامان...تو این شباهر وقت پای تی وی هستیم و مراسم نوحه و عزاداری رو نگاه میکنیم ...من بی اختیار اشکام سرازیرمیشه و شما بغض میکنی و اولش میگی مونا جون خودتو اخمو نکن برم آهنگ بزارم اشکات نیاد ..من:نه پسرم امام حسین ناراحت میشه تو این شبا آهنگ ببینیم...بعدش محکم منو بغل میکنی و گریه میکنی بعد که میگم چرا گریه میکنی در جوابم میگی:آخه یزید بی ادب به بچه های امام حسین آب نداده(با عرض پوزش)یزید غلط کرده (هرچی میگم بگو اشتباه کرده میگی نه بابا غلط کرده)یزید خیلی بی ادب شده باهاش دوست نمیشم...برام یه کم پلو بیار قوی شم برم بکشمش دیگه بچه هارو اذیت نکنه...(این چند شب موقع خواب واقعۀ کربلا رو برات تعریف میکنم اینه که تقریبا اسامی و یه چیزایی از امام حسین و یادت گرفتی )..به بابا هم گفتم ببرتت شبا هیئت تا از بچگی با این محیط ها آشنا بشی ..بهت میگم بزرگ شدی میخوای چیکارکنی..میخوام خادم امام حسین بشم.....ایشاله عزیزم امام حسین پشتیبانت باشه تو تمام مراحل زندگیت
چندتا عکس از عزاداری امروز _عاشورای 1392(قراربود تو دسته بابا جون ازت عکس بگیره که همکاری نکرده بود...امان از دست این مردا)
چندروز پیش رفتم واست زنجیر خریدم که با خودت ببری تو مراسم اما به دلیل وسواس شدیدی که به بو های مختلف داری تا دستت میگیری دستت یه کم بوی چوب و آهن میگیره سریع میگی مونا جون پاشو دستمو بشور بوی بد گرفته...فک کنم روزی بیست بار دست میشوری خیلی حساسی به هرچی دست میزنی باید سریع دستت و بشوری مدام در حال بو کردن دستاتی..البته خودمم مث شمام کوچولوی من...
خیلی تخیلاتت قوی تر از قبل شده یه مواقعی به جرات میتونم بگم بیست دقیقه پشت سرهم از چیزایی که اصلا وجود ندارن حرف میزنی...با علی جون رفتیم مغازه رفتیم جنگل گرگه رو با تفنگ زدیم اومدیم با ماشین سانتافه یه دوری زدیم باسرعت اومدیم پلیس جریممون کرد و ..و...و...و.....تا الی آخر
یه وقتایی هم میری رو تختت میام میبینم داری با یکی صحبت میکنی میگم با کی حرف میزنی.....با نداجون ...نداجون پاشو بریم برات عموپورنگ بزارم(قبلاً هم گفتم ندای عزیزدخترخالۀ باباجونه تهران هستن اینه که متاسفانه دیر به دیر همو میبینیم و پسرمن عاشق نداست)....هر روز این کارشه که تو تخیلاتش با ندا حرف بزنه الهی بمیرم برات...
موقعی که تو قصریت نشستی و داری......اول بینی خودتو میگیری با اون یکی دستتم بینی منو میگیری...خیلی بامزه ای منم خندم میگیره شما میگی نخند بابا بوی بد میاد..بعد تموم شدن کارت میگی خطر رفت...
رهامم کی و از همه بیشتر دوست داری(هرچند میگن این سئوال و نباید از بچه ها پرسید ولی جواب گل پسر من خیلی قشنگه) رهام جونو..باباجون..موناجون..پدرجون...مامان زهرا...عمو حسام...حاجی جون..مامان پروین..دایی جون..شهلا جون...خاله مرجان..خاله پریوش...آخرشم میگی شما رو بیشتر از زیاد دوست دارم... یه نفرم از قلم نمیندازه پسر منصف من... ....دورت بگردم خودم تنها
صبحا با همدیگه میریم پیاده روی این روزا هوا ابریه و جون میده واسه بیرون رفتن من عاشق هوای بارونیم...سر خیابون یه مغازه اسباب بازی فروشی هست که یه تنفگ بزرگ پشت ویترین گذاشته بود شما دو باری گیر داده بودی اما این سری آخر کلی گریه کردی و من هرکاری کردم یادت بره نشد که نشد التماس میکردی جون رهام واسم بخرش ..مامان بمیره برات دلم ضف میکرد برات ولی نمیخواستم حرف حرف شما باشه( نمیخواستم وقتی چیزی رو باگریه میخوای برات بخرم ولی اون روز به هیچ صراطی مستقیم نبودی بلاخره کارخودتو کردی تفنگ و خریدی و از ذوقت کلی تو مغازه واسه آقای فروشنده رقصیدی....)
رهام جونو تفنگش
حسین علیه السلام همچون خورشیدی، قرنهاست که هر روز می درخشد و تازگی دارد ...
افسوس از چشمهایی که تنها ده روز از سال ، از نورش بهره می برند ...
صلی الله علیک یا أبا عبدالله ...
صلی الله علیک یا أبا عبدالله ...
صلی الله علیک یا أبا عبدالله ...