یک تجربه سخت و تلخ
بسم الله الرحمن الرحيم
يا منزل الشفا و يذهب الداء صل علي محمد و اله و انزل علي وجهي الشفاء »»
سلام به تموم شما دوستای عزیزم ...واقعا نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم نسیم جون مامی ملودی جون ازت ممنونم از مسیجا و تماسهایی که گرفتی ...سیما جون مامان ریحان جون مرسی عزیزم از تماست و مسیجات.....مونا جون مامان امیرسام زنگ زدی و رهام ریجک کرد ببخشید سرم شلوغ بود نتونستم زنگ بزنم ... مریم جون مامان روشا نازم قربون محبتت عزیزم ....گیتا جون مامان آدرین جون و بقیه دوستانی که با کامنتاشون جویای حال رهام جون بودن..روی ماه تک تکتونو می بوسم...
رهام جونم روز یکشنبه ١٣٩٢/٥/٢٧ صبح زودتر از هرروز بیدارت کردم و طبق گفتۀ دکتر قربان پور صبحانتوساعت نه و نیم بهت دادم قرار بود ساعت یازده هم آب میوه بخوری که نخوردی آخرین چیزی که خوردی ساعت نه و نیم صبح بود خداروشکر با وجودی که هر روز تا ظهر کلی آب میخوردی اون روز اصلاً آب نخواستی تنها چیزی که خواستی آدامس بود الهی بمیرم برات دکتر گفته بود حتی یک قطره آب هم نباید بخوری...ساعت دوازده رسیدم کلینیک الوند واااااااااااای که چقد حال بدی بود با دستای خودمون داشتیم می بردیمت زیر تیغ جراحی....تا رسیدیم (بابا صبح زود رفته بود کارای پروندتو انجام داده بود)گفتن برید برا نمونه گیری خون...مامان برات بمیره با بابا رفتی داخل اتاق منو مامان زهرا پشت در بودیم منم دیگه اشکام امون نمیداد همی الانم که یاد اون لحظه و اون صحنه می افتم اشکام مجال نوشتن نمیده.................................................
وقتی اومدی بیرون خودتو پرت کردی بغلمو های های گریه کردی یه چسب کوچولو هم زده بودن رو دستت تا نگاش می کردی داغت تازه می شد و شروع می کردی به گریه کردن....اتاقتو نشون دادن رفتیم تو اتاقت چند تا بچه کوچولو تواتاق بودن و مادربزرگ یکی از بچه ها با گوشیش آهنگ گذاشته بود و بچه ها رو تختاشون می رقصیدن ولی شما بهت زده بودی و آروم نشسته بودی و فقط نگاه می کردی و خودتو به من می چسبوندی
بعد کم کم آروم شدی یکی از بچه ها عروسک باب اسفنجی داشت گرفتی دستت و گفتی من باب اسفنجی ندارم...سریع ز زدم به بابا (خیلی وقت بود میخواستم واست بگیرم ) گفتم زحمت بکش واسه رهام باب اسفنجی بگیر بابا هم خیلی سریع برات خرید و آورد تا دیدیش گفتی من اینو نمیخوام مث اون بزرگ میخوام(طفلی بابا خواسته بود کوچیک بخر تا تو دستت جا بشه آخه عادت داری هر جا میری تدی و می بری پیش خودش گفته بود کوچیک تره راحت تر تو دستای خوشگلت جا میشه)بند خدا رو دوباره فرستادی مغازه این دفعه با ی باب اسنجی بزرگ تر اومد تا گرفتیش دستت گفتی مث اون نیست بینیش کوچیکه منم گفتم خب این بینیشو عمل کرده خلاصه به این یکی رضایت دادی(ولی خودمونیم راست می گفت اون بینیش بزرگ تر بود...خخخخ)
ساعت دو لباس گان تنت کردیم الهی بمیرم برات چقد سخت بود اون لحظه
آقای رشیدی دوست پدر جون زحمت کشیده بود اومده بود تو اتاق عمل به واسطه ایشون ما رو داخل اتاق راه دادن تا کنارت باشم تا موقع بردن تو اتاق اصلی دل تو دلم نبود ساعتم نمی گذشت خدااااااااااااااایا چقد سخت بود...تو اتاق که بودیم پرستارا می رفتن می اومدن شما یهو برگشتی گفتی اینجا چقد میمون هست(من همین طوری موندم که این دیگه چی رهام میگه بعد که به زبون خودت توضیح دادی فهمیدم ی سی دی داری چند تا میمون بازیگوشن ماسک می زنن صورتشون...خندم گرفته بود ..ی پارستار اومد از کنارمون رد شد گفتی مونا جون اینجا خیلی میمون داره من خجالت کشیدم اونجا هم جای توضیح دادن نبود پرستار خوش اخلاقی بود کلی به حرفت خندید ولی من واقعا خجالت کشیدم
منتظر بودی بیان دنبالت فک می کردی اون تو شهر بازیه به من گفتی شما وایسا اینجا من ی دقه برم و زود بیام...مامانت بمیره نمی دونستی اونجا چه خبره...با خانوم پرستار رفتی و بامن خداحافظی کردی..
تو دلم آشوب بود...اومدم بیرون اشکام امون نمیدادن همش گریه می کردم خیییییییییییییییییییییلی سخت بود الهی که هیچ مادری تجربه نکنه ساعت لعنتی هم انگاری با من سر لجبازی داشت تکون نمی خورد...مامان قول گرفته بود بهش زنگ نزنیم و نگیم کی بردن اتاق عمل حال مامان پروین کمتر از حال من نبود..مامان زهرا خیلی صبورتر از ماست و مث کوه کنارم بود و دلداریم میداد.....ولی مامانمم طاقت نیاورد و با خاله ها و دایی جون اومدن...مامانمو دیدیم حالم بدتر شد پریدم بغلش و گریه کردم....رهامم عملت تموم شده بود تقریبا بیست و پنج دقیقه طول کشید ولی نمی دونم چرا اینقد سخت بهوش اومدی..فک کن بیست دقیقه طول کشید تو اتاق ریکاوری هر دفعه در اتاق عمل باز شد من اومدم سرک کشیدم دیدم زیر اکسیژنی و یه خانوم پرستار بالای سرته ..دیگه داشتم می ترسیدم خدایا چرا بهوش نمیاد همۀ بچه ها تا کارشون تموم می شد سریع می آوردنشون بیرون...از ساعتی که تو چیزی نخوردی منم لب به آبم نزدم فشارم داشت می افتاد به زور سر پا بودم...ی لحظه صداتو شنیدم ..قربون صدات برم که انرژی بهم داد..دیگه دست خودم نبود گریه هام بیشتر شد و با صدای بلندتر گریه می کردم هم خوشحال بودم هم دیدم صدات بیشتر شبیه زجه زدنه ..درو باز کردن و با برانکارد آوردنت بیرون حالت خیلی بد بودخیلی صورتم و گذاشتم رو صورتتو بوسه بارونت کردم الهی قربونت برم الهی فدات بشم ...تا یک ساعت تموم چشاتو باز نکردی فقط گریه می کردی پرستار اومد برات شیاف گذاشت بازم آروم نشدی کلی طول کشید تا حالت خوب شد..خوابت برد...قبل از خوابت چند قاشق آب آناناس بهت دادیم...موقعی که بیدار شدی اولین چیزی که خواستی آدامس بود....خلاصه اینکه خیلی روز سختی بود فک کن تو یه روز دوتا عمل کردی آخه فتقت دو طرفه بود...ولی الان خدا رو شکر حالت خوبه فدات شم......الان ازت می پرسم با اون خانومه که رفتی چی شد فقط اینو میگی..رفتیم گفت وایسا فشارتو بگیرم بعدش من گریه کردم گفتم میخوام برم پیش مونا تا همین حدیادته و می تونی بگی..
خدارو شکر تموم شد...حالا چندروز دیگه میریم برا بخیه هات ...امیدوارم اذیت نشی عزیزدلم...می بوسمت..ان شاله آخرین بارت باشه میری اتاق عمل آمین
.