ویروس لعنتی
سلام یکی یکدونم
عزیزم الهی من بمیرم و نبینم که تو مریض شی از سه شنبه تب کردی و این تب لعنتی سه روز ،زندگی رو برامون جهنم کرد پسر قشنگم من می میرم برای شیطنتات الهی که همیشه تنت سالم باشه و بریزی و بپاشی ولی هیچ وقت غم و اندوهتو نبینم .این چند روز خونمون سکوت مطلق بود و تو یه گوشه ساکت می شستی و من غمی به بزرگی و سنگینی کوه رو دوشم بود وقتی تو رو اینطور میدیدم .هر کی زنگ میزد خونمون گوشی رو برمیداشتی و می گفتی حالم خوب نیست.خدایا ازت میخوام که تموم درد وبلای رهامم رو به من بدی و اون همیشه شاد باشه و خندون ،چون واقعاًتحمل درد و رنجش و ندارم با یه سرفۀ کوچیکش تنم می لرزید شبا تا چند ساعت بالا سرت بودم و بادستمال و آب ولرم دست و پات و خنک نگه میداشتم .دو روز مرخصی گرفتم و سر کار نرفتم تا خودم پیشت باشم و مراقبت باشم.خدا رو شکر الان بهتری ولی بازم گلوت درد می کنه که اونم امیدوارم زود زود خوب شه.الهی که هیچ وقت مریض نباشی و تنت سالم باشه و تندرست.آمیییییییییییییییییییییین یا رب العالمین.
حالا بریم سراغ شیرین کاریات
خونۀ حاجی
خاله مرجان:رهام جون شیرینی می خوری؟
رهام:نه خاله مرجان نمیخورم حالم خوب نمیشه آخه قرص خوردم.(آخه تو کی قرص خوردی وروجک خوشگل من)
این روزا من و این مدلی صدا میزنی :مامانه خوشگلم.(بابا حسابی شرمندم می کنی).چندوقت یه بار مدل صدا زدنت عوض میشه ولی این مدلشی و خیلی دوست دارم
منظورت از این حرفم نمیدونم مونا جون ، برم تو آسمون .که من زیادم از این حرفت خوشم نمیاد ،البته حرف بدی نیست ولی خب ما بزرگترها یه مواقعی اینو میگیم که ........بگذریم.
تلویزیون و خاموش می کنی و میگی: تلویزیون تاریک شد.
به گوگوشم میگی گووش.(ببخشید خانوم گوگوش)
مامان زهرا رفته بود اصفهان پدرجون و عمو حسام چند روز مهمون ما بودن .موقع غذا خوردن اذیت می کردی منم به پدر جون گفتم یه کم باهات برخورد کنه ،یه اخم کوچیک بهت کرد(آخه اصلاً شما رو دعوا نمی کنن) شما هم اولش تعجب کردی بعدش گفتی پدر جون عینک تو دربیار عمو حسام بترسه ، دعواش کن بی ادبه .شلیک خندۀ ما چهار نفرفضا رو پر کرد.
موقع خواب چند شب پیش :
من و بابایی در حال حرف زدن
رهام:مونا جون چشات و ببند بخوابیم چقد حرف میزنی.
رهام در خواست شیر کرد تا من بلند شم یه کم طول کشید شاهزاده کوچولوی من:بلند شو رهام منتظره
الهی من فدات شم که اینقد شیرین زبونی زندگیم ،عمرم ،نفسم ..........
دیشب خونۀ مامانم بودیم حالتم اصلاً خوب نبود شام که نخوردی شیرم خوردی آوردیش بالا الهی من بمیرم برات، سرفه هاتم که دیگه کلافت کرده.ساعت 6صبح بیدار شدی منو بیدار کردی گفتی مونایی بهم شربت بده بخورم حالم خوب شه واااااااااای که اون لحظه میخواستم بخورمت با این حرف زدنت از یه طرفیم بغضم گرفت که دیدم اینقد حالت بد شده که خودت تقاضای شربت کردی .اومدیم دوباره خوابیدیم گفتم منم حالم خوب نیست گفتی ماساژت بدم ،خدانکنه (آخه تو این حرفارو کی یاد گرفتی مهربونم)
فرشته کوچولوی خونۀ ما
مامان برات بمیره
این لباسات و خودت آورده بودی گفتی تنت کنم پوشیدی همش می چرخیدی ومی گفتی ببین خیلی بهم میاد
ببین چقد خوشگل خورشید خانوم میکشم
الفبای آوا دستت بود همش می گفت اسمش ر صداش شما می گفتی اسمش رهام جونه بابا اسمش رهام جونه عصبانی شدی کوبیدیش زمین
تو آشپزخونه صدات می اومد یک دو سه چهار پنج تا بیست (تا بیست بلدی بشماری)اومدم دیدم بیسکوئیتا رو از جعبش درآوردی و.........
بردمت حموم دراومدیم خودت میخواستی موهاتو سشوار کنی
روزمزدم هستی از حاجی روزانه پول می گیری تو قلک میندازی (ته قلکتو یه بار شکوندم بعضی وقتا از تهش پولاتو میندازی تو قلک اینجوری)
فدای نگاه معصومت
رهام عزیزم تو برای من بهترین هدیه از طرف خداوندی امیدوارم بتونم از این هدیۀ الهی به بهترین شکل مراقبت کنم ،من تموم سعی خودمو می کنم که بهترینها رو برات مهیا کنم .
خدایا خدایا خیلی خیلی دوست دارم و ازت ممنونم.