سرما خوردگي نفسي مامان
رهام جون پنج شنبه شب خيلي حالت بد شدنمي دونم كي و كجا سرماخوردي
شايد صبح كه مي خواستم برم سر كار بردمت خونه مادرجون اينا منتظر آژانس بودم بهت سرما زده الهي مامان بميره خيلي آبريزش بيني داري
جمعه ظهر با بابايي برديمت كلينيك دكتر قريب دكتر چند تا شربت برات نوشت با چه بدبختي بهت دارو مي دادم بماند. جمعه بدي بود چون تو حالت خوب نبود فقط جلو پريز برق مادر جون اينا ساكت مي شدي هي روشن خاموش مي كردي وقتي لامپ و روشن مي كردي به لامپ اشاره مي كردي و مي گفتي بق بق .ماشينتو آورديم برديمت حياط الهي بميرم اصلاً حال نكردي سرت و گذاشته بودي رو صندلي و نق هم نمي زدي فك كنم اثر داروها بود .ديشبم تا صبح فقط نق زدي شيرم نخوردي خدا كنه زود خوب شي آخه من دق مي كنم تو مريض باشي عمرم نفسم
اين عكسارم بعدازظهرو عصر پنج شنبه ازت گرفتم از قيافت معلومه كه يه كم حال نداري
رهام جون اين عكس كادوي تولدتت كه دايي علي (دايي من) برات خريده بود ديروز برا اولين بار باهاش بازي كردي