تو بهترینی
رهام عزیزم سلام
اومدم بازم از مهربونیات بگم
دیشب من و بابایی با هم صحبت می کردیم طفلی به من چیزی نگفت ،فقط داشتیم حرف میزدیم .یه دفعه شما اومدی گفتی چرا به مونا جون میگی بی ادب آخه زشت نگو دیگه(جدیداً آخر جمله هات یه دیگه هم اضافه میکنی هر چی بهت میگم نگو یه لبخند تحویلم میدی و به کارت ادامه میدی.هر چی با بابایی برات توضیح دادیم که بابا به من همچین حرفی نزد گوشت بدهکار نبود که نبود.
خوشحالم که تو رو دارم و مثل یه کوه پشتمی .
زیارت عاشورا میخوندم اومدی کنارم نشستی نگاه به کلمات کردی و گفتی قرآن میخونی گفتم آره مامان جون دعا میخونم بعد دستای کوچیکتو کشیدی رو نوشته ها و دستت و کشیدی رو صورت ماهت و گفتی خداااااااااااااایا(فک کنم مامان زهرا یادت داده باشه)اشکام سرازیر شد و از ته دلم از خدا خواستم مشکلاتمون حل شه .بابابهت گفت بگو خدایا مشکلات بابام حل شه گرفتاره، شما هم عیناً تکرار کردی و اینم اضافش کردی خدایا اذیتش نکن قربونت برم خدا هیچ کس و اذیت نمیکنه خدابندهاشو امتحان می کنه.
یه روز صبح بیدارشدی و گفتی من ناراحتم گفتم چرا عزیزم گفتی آخه حالم خوبه.
یه شب موقع خواب یادم رفته بود شیرتو بیارم گفتی مونا جون بگو رهام جون شیر میخوای برات بیارم.(دورت بگردم که با ادب تموم یادآوری کردی)
تو دستشوی منتظر بودم شما کارتو بکنی بهم گفتی شما چشات و ببند تا من پی پی کنم بعد فردا بیا منو بشور.
به کنترلم میگی کونونول.
یه شب چراغ و روشن خاموش می کردی گفتی مونا جون چشت درد می گیره گفتم بله گفتی الهی بمیرم بزار بیام ماساژت بدم بعد ماساژ گفتی خوب شد(خدا نکنه من پیش مرگت بشم عزیزدل مادر)
بعضی وقتا به زبون بابایی صدام می زنی خانوم .....یا میگی مونا خانوم
طبق معمول کلی کبوتر و گنجشک میان تو تراس خونمون و شما خیلی دوسشون داری.
دایی علی من روز عاشورا نذری حلیم می دادن اینم چند تا عکس خونۀ دایی جونه
عزیزدلم هرکاری کردیم نذاشتی لباس سقایی تو ،تنت کنیم و پیشونی بندت و ببندم .برات تبل خریدم ولی خب به خاطر سرما و ویروسی که تو شهر بود ترسیدم ببرمت مراسم عزاداری وشیر خوارگان .آدرین کوچولو 10روز به خاطر همین ویروس بیمارستان بستری بود خیلی خیلی ناراحت بودم و کلی به خاطرش اشک ریختم خیلی ناراحت گیتاجون بودم امروز از بیمارستان شکر خدا مرخص شد،به خاطر سرماخوردگی خودم نرفتم ببیمارستان دکترش گفته بود خیلی ضعیف شده از نخاش دوبار آب کشیده بودن خیلی اعصابم بهم ریخته بود تب 40درجه کرده بود .خدایا هزار مرتبه شکر که خطر رفع شد.زن دایی بابایی هم به من گفت مونا تو رو خدا رهامو بیرون نبره هوا خیلی آلودست منم اطاعت امر کردم و عزاداری سالار شهیدان و از تی وی دنبال کردم.
این لباسم به زور از رولباس دیگه تنت کردم و این دوتا عکس و ازت گرفتم.
تا ابد عاشقتم