شيطنتاي وروجك من
سلام يكي يكدونۀ من
رهام جونم اين روزا خيلي شيطون شدي .من و بابايي مي خوايم با هم حرف بزنيم مياي جلو صورت بابايي و همش ميگي خب خب بابا هم خندش مي گيره نمي تونه بقيه حرفاشو بزنه تو هم كه خوشحال و مسرور از اينكه به هدفت رسيدي و نذاشتي مادو تا كلمه حرف با هم ديگه بزنيم. بعدازظهرها هم كه مي خوايم استراحت كنيم يا شبا من و بابايي برا اينكه شمارو مجبور كنيم بياي تو رختخوابت مي خوابيم كنار هم تا مي بيني ما كنار هميم يا بابا دست منو گرفته با سرعت نور مياي و ميگي بابا برو تنارمونا جونِ منه.دست نزن.عاشقتم عاشقتم نمي دوني چه كيفي داره اين كارات بابايي هم خيلي لجش مي گيره.
چندشب پيش خاله مرجان اومد شب پيش ما بخوابه كه صبح شماراحت باشي و جابه جات نكنم .تا خاله اومد (جديداً ديگه نمي بري اتاق خودت مي بري اتاق من رو تخت دراز مي كشي يا بالا و پايين مي پري )كه اون شب اين كار شما حادثه ساز شد هنوز 5دقيقه نبود رفته بودي تو اتاق با خاله جون من و بابايي هم مشغول تناول ميوه و چاي و تماشاي سريال ال كاپو بوديم كه صداي جيغ و وووووووووووووووو گريه من بدو بابا يي بدو ..........................وووووووووووووووووووووواي خداي من پيشوني و بينيت زخمي شده بود و يه كم خون مي اومد حالم وحشتناك بد شد بابايي هم رنگش پريد بودخداي من چرا اينجوري شد..........................بالاي تخت من برنز كار شده و ميخ توش به كار رفته صورتت گير كرده بود به برنزا و ميخا الهي من بميرم برات
آخه شب قبلشم با گيره لباس انگشت اشارت و زخمي كردي و ضرب ديد تا دو ساعت شايدم بيشتر انگشتت و تكون نمي دادي و تا يادت مي اومد كه چي شده مجدداً گريه مي كردي خيلي بد ضرب ديده بود گيررو باز كرده بودي يه دفعه بسته شده بود دستت يه كوچولو هم زخم شد اينم كه از جريان امشب بابايي عصباني شد و گفت مونا ديگه فردا مي برم موهاشو كوتاه مي كنم بچه چشم خورده پشت سر هم اين اتفاقا مي افته منم كه حال و روزم بدتر از بابا جون بود يه كم آرومش كردمو و گفتم چه ربطي داره درسته من به چشم اعتقاد دارم ولي رهام خودش مقصر بوده.آخه فعلاً قصد ندارم موهاتو كوتاه كنم ولي بابايي همش اصرار داره
حالا بريم سراغ عكساي شما و مهديار جون و النا جون
اينم عكست دو روز بعد از حادثه حالا خيلي خوب شده الهي مامان دورت بگرده مي دونم خيلي دردت اومد
رهام جون اينم عكساي روزي كه رفتيم خونه خاله ليلا با مهديار جون حسابي تركونديد همش لجبازي مي كرديد اميدوارم يه كم بزرگتر كه شديد دوستاي خوبي براهم باشيد اينقد شيرين صداميزدي خاله ليلا-مهدياجون
تو اين عكسها هم عزيزدلم برا اولين بار داره ذرت مي خوره
رهام جون چند روز پيش زن دايي من (مامان اميرحسين-النا جون)گفت با همديگه بريم پارك تو هم كالسكه النا جونو ديدي به زن داييم مي گفتي دست نزن خودت مي خواستي كالسكه رو ببري مرد شده پسرم.تصميم گرفتم از اين به بعد پارك رفتيم ديگه برات شلوارك نپوشم آخه همش مي خوري زمين نمي زاري زانو بندم برات ببندم