نقل و نبات
رهام قشنگم...یکی یکدونۀ من یه سلام گرم تو این هوای سرد به تو که با تمام وجودم عاشقانه دوست دارم و هر صبح وهرشب خدایم را سپاس میگویم به خاطر بخشیدن گلی چون تو به ما
رهام جونم این پست و برا این برات میزارم تا یه خبر خییییییلی مهم و برات ثبت کنم...عزیزمامان بلاخره به یکی از آرزوهای بچگیت رسیدی و اون داشتن یه خواهرکوچولو بود..ما یه نقل داشتیم حالا نباتشم خدا بهمون داد....نمیدونم چرا علاقه ای به داشتن برادر نداشتی و هروقت بهت میگفتم شاید خدا صلاح بدونه بهمون داداشی بده میگفتی داداشی که دارم آرشام برادرمه(پسردایی جون)... خدا هم مارو لایق داشتن یه فرشته دیگه دونست...خیلی خوشحالم خونوادمون بزرگ تر میشه و من وبابا بی صبرانه منتظر اومدن کوچولومون هستیم
فسقلی ما الان 6ماهه شده دوران بارداری بسیاااااااااار سختی رو سپری کردم و هرچقد سربارداری تو اذیت شدم سرخواهرکوچولوت ده برابر شده ورم روده و معده امونم و بریده بود روزی ده تا قرص میخوردم و مث جنازه افتاده بودم خدا مامان زهرا و مامان پروین و برامون حفظ کنه خیلی تو این مدت کمکم کردن تا سرپاشدم...دوماهی هم استراحت مطلق بودم به خاطر اینکه جفتم پایین بود که خدارو شکر رفع شد...دخمل کوچولوی ما بریچ بود و تو سونو پاهاش جمع بود و نمیشد قطعی جنسیتشو تشخیص داد ولی از همون اول دکترسونوگرافی بهم اطمینان داد که فرشته کوچولوی ما یه دختر که همون جا من کلی گریه کردم و ذوق کردم که خدا منو به آرزوم رسوند باورم نمیشد از خوشحالی ضربان قلبم ب شدت میزد احساس میکردم همه صدای قلبم و میشنون....رفتم برا کوچولومون یه لباس بگیرم ک به بابا نشون بدم به اون طریق جنسیتشو اعلام کنم تو مغازه تپش قلب شدیدی گرفتم ز زدم بابا سریع اومد دنبالم ...از هیجان زیاد حالم بد شد
خلاصه جوونم براتون بگه روزای سخت تموم شد و من حالم خوب شده و دیگه بعداز گذشت چندماه بلاخره از اول دی آشپزی و شروع کردم....چقد سخته نشستن و مریضی و تو جا خوابیدن...الهی همه مریضا رو شفا بده
رهام جون تو این مدت که حالم بد بود اوایل که خیلی بالا می آوردم می اومدی بالا سرم منم همش با اشاره دست میگفتم برو بیرون کنارم نباش..خیلی دلت برام میسوخت یه شب خونه مامان زهرا گفتی موناجون خواهرم به دنیا اومد دیگه نی نی نیاری گفتم چرا؟گفتی آخه خیلی اذیت میشی فدای دل بزرگت...هرکی چیزی میخره میگی بدین به مونا گناه داره طفلکی حامله است...قربون اون زبون شیرین تر از قندت برم
دخمل مامان دیگه لگداتو حس میکنم قربونت برم من..چقد بابا خوشحاله که خدا یه همدم براش فرستاده چون خواهرم نداره بیشتر ذوق داره...همتونو دوست دارم و امیدوارم خدا روز به روز خوشبخت ترمون بکنه..آمین
اولین حضور روشای عزیزم(فعلا اسمت روشاست تا ببینیم چی نهایی میشه)18/6/1394
اولین شیرینی عروسک مامان
دخملی ماتو هفته 21
اولین سالگرد ازدواج 4نفری ما12دی1394
امروز که خواستم برات پست بزارم روزشمارسنت قشنگ بود ثبتش کردم
اولین تابلو کاردست گل پسرم
اولین دست نوشته های رهامم....اسم خودت و بابا و دایی حسین و خاله مرجانو اعداد که هرکاری میکنم فعلا کج مینویسی
ورود ممنوعهای همراه پلیس خونه ما برا خاموش نکردن دستگاه مودم
تا روزی که قلبم هنوز میزنه
تاوقتی که جونی تو این تنه
تو روزای خوب، تو روزای بد
همیشه باهاتم قسم میخورم