خاطرات جامونده بهار94-مسافرت شمال وآخری تلــــــــــخ
کیستی تو؟؟؟؟
ای بهترین داشته ام!!!
لذت بودنت را قدر دانم....شکر که هستی....
همدلی کردی با دل من... همدلت هستم تا بی نهایت....
سلام کلوچه ناز من
مهربون من ..عزیزمن ...شیطون کوچولوی مونا...ب جرات میتونم بگم که چندبرابر شیطون تر از قبل شدی ولی در کنار شیطنت کودکانت اون معصومیت و مهربونیت به من چشمک میزنه و حرفای قشنگت به من قدرت تحمل یه سری کارات و میده....رهامم قربونت برم این روزاهوای دل مامان یه کم ابریه دلم از دنیا و بی رحمیش گرفته ...ببخش منو که نمیتونم به یک سری از وظایفم جامعه عمل بپوشونم..ببخش اگه برات وقت کمی میزارم...رهامم؛ عزیزم...چقـــــــــــــد خوبه که کنارمی خدا جونم قربون بزرگیت برم ممنونم به خاطر هدیۀ آسمونیت ممنوووووووووووووونم
یکی از دغدغه های امروزم عمل مجدد جیگرگوشمه، مامان قربونت بره که بازم باید بری زیر تیغ جراحی همش امروز و فردا میکنم ولی باید ظرف همین چند روز تن به این کار بدم...(میدونم واسه دوستام سئوال پیش میاد یه توضیح کوچیک میدم ..رهام موقع ختنه کردن یه مشکل کوچیک براش پیش اومده که مجبورم مجدد عملش کنم...براش دعا کنید..میترسم، چون 3سالگیش که فتق دو طرف عمل کرد 20دقیقه طول کشید تابهوش اومد یه کم نگرانم)
یه سفر خوب 5تایی با خاله ها رفتیم 22خرداد راهی شدیم چقققققد بهمون خوش گذشت همش مرکز خریدبودیم و دریا واینکه تو خیلی لب ساحل بهت خوش میگذشت و این برا من خیلی لذت بخش بود کلی بهمون چسبید تا صبح 28 خرداد هممون تو ویلا خواب بودیم و اون زنگ تلفن لعنتی که خبر فوت مادربزرگ عزیزمون و بهمون داد و ..............................................................................چقد سخت بود باورش برامون سخت بود چرا اینطوری شد کسی که از بدو تولدمون باهامون بود موقع مرگش نبودیم نه من و نه خاله هااااااااااااااااا هرچی اصرار کردیم نتونستن نگهش دارن تا برا آخرین بار ببینیمش عجله داشت برارفتن خونه مامان پروین که میریم جاش خیلی خالیه.......رهام جونم ما رو ببخش که نمیتونستیم جلو احساساتمونو بگیریم و جلو چشمای بهت زدۀ تو گریه میکردیم و تو فقط نگاه میکردی و گیج شده بودی...میگفتی خب برمیگرده از پیش خدا غصه نخورین..کاشکی همین طوری بود کوچولوی مهربونم....دوست نداشتم تو پیج شخصیت از غصه هام بنویسم ولی انگاری با نوشتن آروم تر میشم..
یک هفته از موضوع گذشت و من آروم نشدم مریض شدم کبد و کیسه صفرام ورم کرد و یک هفته تمام دکتر و آزمایشگاه و سونوگرافی بودم....وتو ،توی خونه سنگ صبورم شده بودی الهی من دورت بگردم که با دستای کوچیکت اشکامو پاک میکردی..ممنونم پسر عزیزم
یه سری از عکسای جا مونده از بهار 94
موقع برگشتن از مهد دوست داشتی با اسکوتر تو پارک بازی کنی...منم اطاعت امر میکردم
اردیبهشت 94-پارک سعیدیه
مهد رنگین کمان
پارک پرواز
پسرقشنگم عاشق توت فرنگیه
تولدبابای بود میخواستم کیک درست کنم شیر نداشتیم گفتی من میرم میخرم 7تیر اولین تجربت بود که تنها رفتی سوپر مارکت
اردیبهشت 94-خرم آباد-قلعه فلک الافلاک
مخمل کوه
12خرداد عروسی پسر خاله بابایی بود رفتیم تهران چند روز اونجا بودیم
پل طبیعت
همبازی های پسرنازم...رهام جون تو سنی که هستی دیگه تشخیص میدی که تنهایی و خواهر برادری نداری و این موضوع خیلی اذیتت میکنه خدا نکنه جایی بریم و خواهر و برادر ببینی بیایم خونه کلی گریه میکنی و میگی من بیچارم من بدبختم تنهام....اینم همبازی های گل پسرم
یکیش مریض شد از شربت سرماخوردگیت بهش دادی نصف روزم گریه کردی ولی مرد..قربون اشکات برم
اردیبهشت94یه روز بارونی جاده حیدره با خاله جونیا
شمال -خرداد94
برا اولین بار که رفتیم لب ساحل گوشیم افتاد تو آب و لاششم پیدا نکردم اصلا نفهمیدم کی افتاده،دوهفته ای گوشی نداشتم تا اینکه گوشی جدید خریدم..شانسی که آوردم قبل از سفر تموم آرشیو عکسامو ریختم تو لپ تاپ
رهام و آرمان پسردوست بابا
یه دوش توپ بعد از دوساعت آب تنی
ساحل گیسوم
سرعین اردبیل-بعد از سه ساعت شنا تو استخر آب درمانی سرعین
شورابیل اردبیل
مرداب انزلی-یه قایق سواری جانانه که اولش با کلی التماس سوار شدی و کم کم خوشت اومد
شبم از آب تنی دست بردار نبودی
یه سری از خریدای گل پسرم...
روحت شاد قربونت برم
مامان زهرا قلم هوشمند داشت اونجا که میرفتیم خیلی دوست داشتی قرآن گوش بدی من و بابا هم تصمیم گرفتیم برات بخریم تا همیشه کنارت باشه و ان شاله زیر سایه قرآن موفق باشی
کودکم آرام آرام قد می کشد و من در سایه امن صداقت ناب کودکانه اش بزرگ می شوم...
او می رقصد و من آرام آرام نوای کودکانه اش را زمزمه می کنم...
او می خندد و من از شوق ِ حضورش اشک می ریزم...
او آرام در آغوشم آرام می گيرد و من تا صبح از آرامشش آرام می شوم...
او پرواز می کند و من شادمانه آنقدر می نگرمش تا چشمانم جز او هیچ نبیند...
او بازی می کند... کودکانه... می پرد ...حرف می زند...
به زباني كه كسي جز من نميفهمدش.......و طبیعت را حس می کند! خدا را می بوید!
و من... کودکانه... در سایه بزرگیش پنهان می شوم تا از گرمای دست نوازش غیب بی بهره نمانم!