بلاخره موفق شدم....
سلام عسل مامان
رهام قشنگم بلاخره رضایت دادی من بزارمت مهد و من دیگه تو حیاط نشینم(البته میگی خونه نباشی برو اداره کار ،خونه نمونیا)19مهررفتم باافسانه جون مدیر مهد صحبت کردم گفتم من چیکار کنم تا کی ادامه بدم !!!!!!!!!!گفت به نظرم همین امروز برو.گفتم دم مهد که
می رسیم میگه مونا جون شما قول دادی پس زیر قولت نمیزنی تو حیاط می مونی ؟منم واقعا می موندم چی بت بگم!!!!!!!!!!!..از کلاس صدات کردیم اومدی بیرون بهت گفتم من میرم بیرون ولی قول میدم سر یک ساعت بیام پیشت ساعتم و باز کردم دادم دستت گفتم این عقربه بیاد رو یازده من میام پیشت قول میدم..قول قبلی من تا امروز بود ..شوک شدی دستام و تند تند می بوسیدی و گریه میکردی التماس که خواهش میکنم نرو موناجون من و تنها نزار..طوری گریه میکردی که اشکام سرازیر شد...کلافه شدم..خدایااااااااااااااااااااااااا آخه من چیکار کنم...یه حرفایی میزدی عزیزم عسلم مامان مهربونم نرو...افسانه جون اومد باهات صحبت کرد گفت اگه امروز بمونه قول میدی فردا بزاری مامان بره دنبال کاراش..یه کم فک کردی بعد در کمال تعجب گفتی قبول میکنم...الهی من دورت بگردم زندگیم...اینقد منطقی هستی(افسانه جون به هیچ مادری اجازه نداد این همه وایسه تو مهد خودش بهم حتی جلو چندتا مادر گفت مامان رهام فرق میکنه باید به خاطر روحیات پسرش بمونه خیلی تو مهد عزیزی همه عاشق حرف زدنت هستن میگن فوق العاده منطقی هستی ..در صورتی که من اصلاً فکر نمیکردم اینطوری باشه..بلاخره ااونا با بچه ها سر و کار دارن و بهتر تشخیص میدن)
20مهر1393
صبح گفتم بریم گفتی اول شمارتو بنویس روی برگه نوشتم بعد گفتی حالا بریم با گوشی خونه به شمارت ز بزنیم ببینم درسته شماره هارو بلدی گرفتی خیالت که راحت شد محکم برگه رو نگه داشتی گفتی دلم تنگ شد به مریم جون میگم بهت زنگ بزنن حرف بزنیم قربون اون دلت بره مونا.... بردمت مهد تحویل مریم جون دادمت گفتی شما برو اداره کار ظهر بیا دنبالم واااااااااااااااااای باورم نمیشد (تلاش و حوصله من جواب داد..من بچه هایی رو تو این یک ماه تو مهد دیدم به زور از مادراشون جدا میکردن و چقد گریه میکردن منم باورتون نمیشه اشک می ریختم از غصه ...فقط نمیخواستم رهامم اینطوری ازم جدا شه و چون بهش قول داده بودم تو حیاط باشم دوست نداشتم بیاد و ببینه نیستم تو ذهنش بمونه مامانش بهش دروغ گفته)بدونه ریختن اشک و ناراحتی خیلی راحت گفت خدافظ مامان مونا..منتظرت
می مونم..عاشقتممممممممممممممممممممم
رفتم برات کادو خریدم زنگم زدم مهد گفتن عالیه...اینگونه بود داستان مهد رفتن شما ...تنها مشکلمون این بود که دوست داشتی من حتما تا دم مهد باهات بیام اونجا خدافظی کنیم بعد از گذشت 3روز بابا گفت امروز دیگه من میبرمت مهد مامان میاد دنبالت اولش گریه کردی بعدش برات توضیح دادم که من زود میام پیشت ..میخوام برم برات هدیه بخرم قبول کردی و دم آسانسور باهم خدافظی کردیم..
این روزا همش سرما می خوری بمیرم برات میری تب سنج و میاری میگی اوه اوه مونا جون 10کیلومتر نشون میده..
چند شب پیش اومدی میگی مامان اسم اون آقاهایی که کلاهاشون پیچ پیچیه چیه؟؟؟؟؟؟؟!!!!! منم هرچی فک کردم چیزی به ذهنم نرسید گفتم نمی دونم مامان جون..بابا اونایی که تلویزیون نشون میده ...بازم نفهمیدم...گفتی بابا مث رئیس جمهورن..............مردم از خنده گفتم آخوندا رو میگی ..خندیدی گفتی آره بابا
5شنبه گفتم میخوای امروز نرو مهد بمون خونه استراح کن..با یه لحنی گفتی نمیشه آخه مونا جون از درسام عقب می مونم از قصه جا می مونم دوستام جلو می مونن...
اینم دوتا کادو واسه فرشته کوچولوی خودم
آندیا جون فکر و بکر داشت شما هم خیلی دوست داشتی داشته باشی هرچند مناسب سنت نیست..ولی چون کلی اصرار کرده بودی برات خریدم
اینم از طرف مامان زهرا برات خریدم
این ماشینم دایی جون برات خرید
تو این سه روزی که تنها رفتی مهد ...از خوشحالی هر دفعه برات هدیه خریدم خودت نخواستی
اینم واسه خودم خریدم
عکسای گل پسری تو مهد رنگین کمان
پسرم برایت مینویسم تا بدانی :
پاييز يعني نفس
باران ٬ آینده ٬ حضور
پاییز یعنی رنگ ٬ شادی ٬ اشک
پاییز یعنی عریان ٬ پاک ٬ انتها
پاییز یعنی نوازش دست فرشته ها .شکر لحظه به لحظه ی خدا .